سفارش تبلیغ
صبا ویژن

دریا اگر باشد دلت .......

صفحه خانگی پارسی یار درباره

حقوق بشر!! چیه ؟خوردنیه؟ 2

دلم خیلی میسوزه.

گریه کافی نیست.

حیف که نمیتونم کاری بکنم.حیف که کاری نمیکنیم.شاید هم نمیتونیم.

خودتون ببینید....

http://www.ashti.nu/maj06/06-05-03a.htm

تازه اینا یه هزارمش هم نیست.یه میلیونمش هم نیست.

چه میشود؟

 


بانک زمان

سلام دوستان

بعد از کلی وقت اومدم یه سری به وبلاگم بزنم.

یه متن هم گذاشتم براتون.بخونین. به درد همه مون میخوره!( راستی اگه بچه ی خرخونی تو رشته ی تجربی باشید میفهمید که من این متن رو از کجا گیر آوردم( در ضمن تف تو ریا!!!!!))

 

بانک زمان

تصور کنید بانکی دارید که در آن هر روز صبح 86400 تومان به حساب شما واریز میشود و تا آخر شب فرصت دارید تا همه ی پول ها را خرج کنید.چون که در آخر وقت حساب، خود به خود خالی میشود. در این صورت شما چه خواهید کرد؟

البته که سعی میکنید تا آخرین ریال را خرج کنید!

هر کدام از ما یک چنین بانکی داریم: بانک زمان. هر روز صبح در بانک زمان شما 86400 ثانیه ریخته میشود و آخر شب این اعتبار به پایان میرسد. و هیچ مقداری از این زمان به فردا اضافه نمی شود.

 

ارزش یک سال را دانش آموزی میداند که مردود شده!

( خدارو شکر من لااقل واسه یه سالم بهونه دارم!)

ارزش یک ماه را مادری که فرزند نارس به دنیا آورده!

ارزش یک هفته را سردبیر یک هفته نامه میداند!

ارزش یک ساعت را عاشقی که انتظار معشوقی را میکشد،

ارزش یک دقیقه را شخصی که از قطار جا مانده

و ارزش یک ثانیه را آن که از تصادفی مرگبار جان به در برده میداند!

 

هر لحظه گنج بزرگی است.گنجتان را مفت از دست ندهید.باز به خاطر بیاورید که زمان به خاطر هیچ کس منتظر نمیماند.

 

 


مهدیا!

 

 

 

مهدیا!

 

 

تو همانی که انتظار آمدنت به شیرینی شکفتن گلی در برهوت یخ زده ی هستی است.

 

تو همان بلور نقره ای ترک ناخورده ی ذهن آدمیان پریشان روزگار عاشق پیشه ی فرهاد صفتی .

 

تو انعکاس صدای خش خش برگهای زرد پاییزی که هنگام عبور عابر پیاده از خیابان خط کشی نشده ی وهم ، در گوش باد می پیچی!

 

تو طلوع غروب سلطنت شیطان مریدان گرگ صفت  آدمی نژاد صورتی.

 

تو خورشیدترین موج به ساحل نخورده ی محبت و عشق خدایی که هرگز برای تابیدنت دیر نیست.

 

چه زیبا گفته است سهراب : صدا کن مرا! صدای تو خوب است!

 

وبدان: پرندگان در قفس مانده ی آواز در گلو خشکیده، همه گوش به زنگ ندای انا بقیه الله تو، امیدوار رهایی اند.

 

پس بیا و بتاب!


خدای من!

 

خدای من که دستهای خواهشم به سوی توست

خدای من که چشمهای گریه ام به روی توست

                  

ازین مسافر غریب

دراین دیار حرص و کینه و فریب،

گذر نما که

التماسهای خاشعانه اش

اشکهای صادقانه اش

رازهای محرمانه اش

و دردهای این دل اسیر بی بهانه اش

همه برای توست و باتو است

و او بدین امید زنده است.


کجا روم که ببینم تورا؟ ....... نمیدانم!!

 

کجا روم که ببینم تورا؟ ......نمیدانم.

میترسم ساعت عمرم از کار بیفتد.آخر ثانیه هایش کوتاهترشده  است.

وقت ندارم!!! باید بدوم .

از هرچه هست و نیست میگذرم تا  بتوانم به مرز بندگی ات برسم.

افق پروانگی ام نزدیک خواهد بود .

شب نومیدی هایم غروب خواهد کرد و

دریای عشقم به شیرینی لبخند شقایق خواهد شد.

صحرای خشم و کینه ی وجودم را دشت سرسبز محبت خواهم کرد.

خارزار غرورم کم کم گلستان شعور و تواضع می گردد.

به تو امید دارم! فقط به تو! 

عرق سرد گناه را از پیشانی ام میزدایم.

تو کمکم میکنی.خودت به من قول داده ای! مگر نه اینچنین است؟

باور کن که شعله خواهم شد،خاکستر خواهم شد ودود خواهم شد،

اگر رهایم کنی!

اما خاک خواهم شد.گیاه خواهم شد وگل خواهم داد،

اگر همراهم باشی!

آستان سبزت اگرچه جایی برای قدمهای خسته ی این مسافر غریب گنهکار درد هجران کشیده ندارد ،

اما کبوتر میشوم و بر آسمانش پرواز میکنم.

اگر رخصت دهی!

حیف که باید بدوم تا برسم چون اینجا کویر است  وگرنه میماندم و تا ابد می اندیشیدم.

به همه چیز فکر می کردم.به خلقتم. به این دنیایم. به آن دنیایم.

میکوبم، تا برویم بگشایی در قرب ات را!

میخوانمت،  تا بمن بدهی هر آنچه خوبانت را بدان  انعام کرده ای!

 

راستی! کجا روم که ببینم تورا؟ .......نمیدانم.