سفارش تبلیغ
صبا ویژن

دریا اگر باشد دلت .......

صفحه خانگی پارسی یار درباره

مرگ پایان کبوتر نیست!

 

انا لله و انا الیه راجعون

تقدیم به بزرگ مادری مهربان که رخت خویش ازین دنیای پوچ بر بست و مارا در غم عدم خویش نهاد

 

 

آهسته از بغل پله ها گذشت

در فکر آش و سبزی بیمار خویش بود

اما گرفته دور و برش هاله ای سیاه

او مرده است و باز پرستار حال ماست

در زندگی ما همه جا وول می خورد

هر کنج خانه صحنه ای از داستان اوست

در ختم خویش هم به سر کار خویش بود

بیچاره مادرم

 

هر روز می گذشت ازین زیر پله ها

آهسته تا بهم نزند خواب ناز من

امروز هم گذشت

در باز و بسته شد

با پشت خم ازین بغل کوچه می رود

چادر نماز فلفلی انداخته به سر

کفش چروک خورده و جوراب وصله دار

او فکر بچه هاست

هرجا شده هویج هم امروز می خرد

بیچاره پیرزن همه برف است کوچه ها

 

او از میان کلفت و نوکر زشهر خویش

آمد به جستجوی من و سرنوشت من

آمد چهار طفل دگر هم بزرگ کرد

امد که پیت نفت گرفته به زیر بال،

هر شب در آید از در یک خانه ی فقیر

روشن کند چراغ یکی عشق نیمه جان

در باز و سفره پهن

بر سفره اش چه گرسنه ها سیر می شوند

یک زن مدیر گردش این چرخ و دستگاه

او مادر من است

 

نه او نمرده ، میشنوم من صدای او

با بچه ها هنوز سر و کله می زند

ناهید لال شو

بیژن برو کنار

کفگیر بی صدا

دارد برای نا خوش خود آش می پزد

 

او مرد و در کنار پدر زیر خاک رفت

اقوامش آمدند پی سرسلامتی

یک ختم هم گرفته شد و پر بدک نبود

بسیار تسلیت که به ما عرضه داشتند

لطف شما زیاد

اما ندای قلب به گوشم همیشه گفت:

این حرفها برای تو مادر نمی شود.

 

پس این که بود؟

دیشب لحاف رد شده بر روی من کشید

لیوان آب از بغل من کنار زد

در نصفه های شب،

یک خواب سهمناک و پریدم به حال تب

نزدیکهای صبح

او باز زیر پای من اینجا نشسته بود

آهسته با خدا،

راز و نیاز داشت

نه ، او نمرده است

 

نه او نمرده است که من زنده ام هنوز

او زنده است در غم و شعر و خیال من

میراث شاعرانه ی من هر چه هست از اوست

کانون مهر و ماه مگر می شود خموش؟

آن شیر زن بمیرد؟ او شهریار زاد

« هر گز نمیرد آنکه دلش زنده شد به عشق.»

 

او پنج سال کرد پرستاری مریض

در اشک و خون نشست و پسر را نجات داد

اما پسر چه کرد برای تو؟ هیچ، هیچ

تنها مریضخانه ، به امید دیگران

یک روز هم خبر: که بیا او تمام کرد

 

در راه قم به هرچه گذشتم عبوس بود

پیچید کوه و فحش به من داد و دور شد

صحرا همه خطوط کج و کوله و سیاه

طومار سرنوشت و خبرهای سهمگین

دریاچه هم به حال من از دور می گریست

تنها طواف دور ضریح و یکی نماز

یک اشک هم به سوره ی یاسین من چکید

مادر به خاک رفت

این هم پسر که بدرقه اش می کند به گور

یک قطره اشک، مزد همه ی زجر های او

اما خلاص می شود از سرنوشت من

مادر بخواب، خوش!

منزل مبارکت

آینده بود و قصه ی بی مادری من

نا گاه ضجه ای که بهم زد سکوت مرگ

من می دویدم از وسط قبر ها برون

او بود و سر به ناله بر آورده از مغاک

خود را به ضعف از پی من باز می کشید

دیوانه و رمیده دویدم به ایستگاه

خود را به هم فشرده خزیدم میان جمع

ترسان ز پشت شیشه در آخرین نگاه

باز آن سفید پوش و همان کوشش و تلاش

چشمان نیمه باز:

از من جدا مشو!

 

می آمدیم و کله ی من گیج ومنگ بود

انگار جیوه در دل من آب می کنند

پیچیده صحنه های زمین و زمان به هم

خاموش و خوفناک همه می گریختند

می گشت آسمان که بکوبد به مغز من

دنیا به پیش چشم گنهکار من سیاه

وز هر شکاف و رخنه ی ماشین، غریو باد

یک ناله ی ضعیف هم از پی دوان دوان

می آمد و به مغز من آهسته می خلید:

تنها شدی پسر.

 

باز امدم به خانه چه حالی! نگفتنی

دیدم نشسته مثل همیشه کنار حوض

پیراهن پلید مرا باز شسته بود

انگار خنده کرد ولی دلشکسته بود:

بردی مرا به خاک سپردی و آمدی؟

تنها نمی گذارمت ای بینوا پسر

می خواستم به خنده درآیم ز اشتباه

اما خیال بود

ای وای مادرم!