سفارش تبلیغ
صبا ویژن

دریا اگر باشد دلت .......

صفحه خانگی پارسی یار درباره

22 بهمن


پیروزى 22 بهمن، میوه نهالى بود که در 15 خرداد 42 در لاله‏زار میهن ما کاشته شد و سالها جهاد و شهادتِ آزادگان ما، آن را آبیارى کرد، تا در بهمن 57 بهار آفرینِ قرنهاى خزان گردید.
بیست و دوم بهمن، آخرین موج بزرگ و توفنده‏اى بود که موجهاى خون را در طول سالیان پرحادثه انقلاب، به «ساحل پیروزى» رساند.
سالگرد پیروزى انقلاب، تداعى حضور ایمان در متن حیات اجتماعى است؛ یادآور نقش آفرینىِ عقیده، در میدان مبارزات رهایى بخش است و شاهد توانایى دین، در حرکت آفرینى؛ شور گسترى، امید بخشى و بیدارگرى است.
22 بهمن، میوه نهالى بود که در «15 خرداد» کاشته شد.
22 بهمن، ثمر آن بذرى بود که در طول 15 سال در خون شهیدان خیس خورده و نگاههاى معصوم خانواده‏هاى زندانیان سیاسى و رنج مقدس مبارزین و فریادهاى خونین و خشماگین امّت حق طلب و خداجوى ما، آن را به برگ و بار نشانده بود.
22 بهمن، فهرست فشرده نهضت ما از نیمه خرداد تا پیروزى است.
22 بهمن، «عید ظفر» است. در این روز بود که ملت مسلمان ایران، میلادى نوین یافت و سرمه شریعت بر دیدگان بصیرت خویش کشید و امامت و ولایت را به شایسته‏ترین وجه، گردن نهاد و چه خونها و عزیزانى را در این راه داد.

عاشورا ...یک حماسه. یک تاریخ.

 

 

 

عزادارى، احیاء خط خون و شهادت، و رساندن صداى مظلومیت آل على به گوش تاریخ است.
«اشک»، زبانِ دل است و «گریه»، فریاد عصر مظلومیّت.
رسالت «اشک»، پاسدارى از «خون شهید» است.
عزاداران حسینى، پروانگانى شیفته نورند که شمع محفل‏آراى خویش را یافته و از شعله شمع، پیراهنِ عشق پوشیده‏اند و آماده جان باختن و پرسوختن و فدا شدن‏اند.
عزادارى براى شهید کربلا، انتقال «فرهنگ شهادت» به نسلهاى آینده است.
عزادارى، شور و عاطفه را از شعور و شناخت، بر خوردار مى‏سازد و ایمان را در ذهن جامعه هوادار، زنده نگه مى‏دارد.
عمیقترین پیوندها میان عقل و عشق و عاطفه و برهان، در سایه عزادارى براى عاشورا شکل می گیرد.

 


«منا» یک قربانگاه بود، و... «کربلا»، قربانگاهى دیگر
تنها هاجر و ابراهیم نبودند که «اسماعیل» را به «مذبح» آوردند،
محمد و على و فاطمه(ع) نیز «حسین» را به قربانگاه عشق فرستادند.
براى رسیدن به کربلا، باید اراده‏اى آهنین، قلبى شجاع و عشقى سوزان داشت و در این سفر، باید رهتوشه‏اى از صبر و یقین، پاپوشى از توکّل، سلاحى از «ایمان» و مَرکبى از «جان» داشت، تا به منزل رسید، چرا که راه کربلا، از «صحراى عشق» و «میدان فداکارى» و پیچ و خم خوف و خطر مى‏گذرد.
زائر حسین(ع) باید تمثیلى از شداید و رنجها و سوز و گدازها و خوف و عطشها را در خویش پدید آورد و کربلایش «کرب» و «بلا» باشد.
دانشگاه کربلا باز است و شاگرد مى‏پذیرد، از هر جا که باشد، هرکه باشد...







محرّم، فروردین جانهاست و بهار ایمانهاى سست شده و طراوت اندیشه‏هاى مرده و افسرده و خوابیده، و شکوفایى غنچه‏هاى بسته بیدارى و آگاهى و ایثار و فداکارى است.
محرّم، وجدان همیشه بیدار تاریخ، و گلوى هماره فریادگر زمان است.
محرّم، ماه پاسدارى از حرمت انسان است.
محرّم، حریم ایمان و حصار قرآن است.
محرّم، اهرم حرکت دهنده انسانها و پدیدآورنده شورشهاى شیعى و نهضتهاى علوى و قیامهاى مکتبى است.
حسین(ع) پیامهاى شفابخشش را، همه ساله بر بالهاى سرخ شهادت مى‏نویسد و پیکهاى رهایى را بر موجهاى محرّم و عاشورا سوار مى‏کند.
کلاسهاى کربلا - که در همه جاست - حتى بدون یک روز تعطیلى، به من و تو و به همه آنانکه به نجات «انسان» مى‏اندیشند، مى‏آموزد. چرا که : هر روز عاشوراست و هر جا کربلاا

 

 

«غدیر على»، «حراى محمّد» است، در جلوه‏اى پس از بیست و سه سال.
«عاشوراى حسین»، دادخواهى غدیر على(ع) است، پس از نیم قرن مظلومیّتِ حقّ.
«عاشورا»، سقّاى تشنه کامانِ عزّت است،
عاشورا، انفجارى از نور و تابشى از حق بود که بر «طور» اندیشه‏ها تجلى کرد و «موسى خواهان» گرفتار در «تیهِ» ظلمت را از سرگردانى نجات بخشید.
عاشورا درخششى بود که در دل دشمن، ترس ریخت و در دل دوست، امید آفرید و مردگان را بیدار ساخت و غافلان را به هوش آورد و «شب» را تا پشت دروازه‏هاى شهر شرک و قلعه نفاق، تاراند.
گرچه در آن نمیروز سرخ، در آن صحراى آتشگون، در آن کربلاى «آزمایش»، قیام قیامت در خون نشست، ولى فریاد رسایت در عمق زمان برخاست.
اى حسین!... گرچه در آن «نینوا» ناى حقیقت‏گوى تو را بریدند، امّا ... نواى «حق، حقِ» تو در تاریخ، همچنان ماندگار شد و جاودانه ماند.
اى حسین! کربلاى تو، انقلاب آموز و انسان‏ساز نسلها و قرنها و سرزمینها بود و عاشوراى تو، بارور سازنده لحظه‏ها و روزها و سالها.




حسین(ع) مرگ را «پل عبور» به آخرت مى‏دانست و «بقا» را در «فنا» مى‏جست و «پیروزى» را در «شکست»! «زندگى» را در «مرگ» مى‏دید و «ماندن» را در «رفتن» و «حضور» را در «غیبت» مى‏شناخت و «شهادت» را حضور جاودانه در تاریخ مى‏دانست و مرگ را براى فرزندان آدم، همچون گلوبندى زیبا برسینه دخترى جوان، شایسته مى‏دید.
حسین(ع) شناگر دریاى خون بود و رهپوى وادى عشق. و در قربانگاه خود، در آخرین لحظات نیز، سرود توحید و رضا خواند.
حسین(ع)، کربلایى نیست، جهانى است.
حسین(ع)، هم «راه» است و هم «راهنما». هم کاروان است و هم قافله سالار.
حسین(ع)، کشتى نجات و مشعل هدایت است.
هنوز هم بشریّت، تشنه درسهاى «مکتب عاشورا»ست، مکتبى که الفباى آن، فداکارى، جانبازى، خلوص و خدامحورى است.
حسین(ع)، چشمه‏اى از حقیقت و حرّیت است که تا ابد کام تشنگان آزادى را سیراب مى‏سازد

زینب است و یک وسعت تاریخ، حریّت و شجاعت.
زینب است و یک آغوش معطّر، عفاف و حیا،
زینب است و یک دهان فریاد و خروش بر ضدّ ستم وافشاگرى بر ضدّ سلطه فریب!
مردانمان، از او درس جوانمردى مى‏آموزند،
زنانمان، در مکتب او، الفباى دیندارى و حق‏مدارى و دفاع از امام و رهبر و پرستارى از روحهاى خسته و دلهاى آزرده مى‏آموزند.
اى زینب، اى تندیس صبر و وفا! حدیث وفا را از روزى آموختیم، که پروانه‏وار، گِرد شمع حسین مى‏چرخیدى و خود را به آتشِ این عشق مى‏زدى.
«صبر» را از تو آموختیم، که از دریاى خون گذشتى و شهادتِ هفتادودو ستاره را با چشم دیدى و بر پیکر خورشید و حنجر خونین بوسه زدى.
اى زینب، اى آینه «فاطمه‏نما»!
اگر تو نبودى، موج خونهاى کربلا، فراتر از آن دشتِ سرخ نمى‏رفت.
اگر خطابه‏هاى حماسى تو نبود، فریاد شهیدان، در هیاهوى شادى و سرمستىِ کوفیان و شامیان گم مى‏شد.
اگر تو نبودى، «کتاب شهادت» را چه کسى تفسیر مى‏کرد؟
«پیام خون» را چه کسى به خفتگان بستر غفلت مى‏رساند؟
اى زینب، اى پرستار بیمار کربلا!
اى زینب، اى اسوه همسران و مادران و خواهران و دخترانِ «شهدا»!
اى زینب! اى دختر ولایت، اى خواهر شهادت، اى الگوى صبورى!
نامت، هماره درس‏آموز باد،
و یادت همیشه الهام بخش «عزّت» و «شرف».
«زینب»، آن شیر زن، آن «اسیر آزادى‏بخش»، از خون حسین(ع) پتکى ساخت و بر سر خفتگان «شهر افسوسِ» یزیدْ ساخته فرو کوفت و پیام آن «ثار»هاى جوشان و مقدس را به گوش همه بى‏خبران و اغفال گشتگان رساند.
«زینب»، زینت پدر بود، و ... یار برادر، رسول خون شهید، مفسر کتاب کربلا، و مبیّن درسهاى عاشورا...
اگر خطبه‏هاى شورگستر زینب نبود، کربلا فراموش شده بود.
اگر آن سخنرانیهاى افشاگر نبود، خون شهدا هدر مى‏رفت.
و ... اگر آن تبیین‏ها و تفسیرها نبود «عاشورا» تحریف مى‏شد.
اگر خطابه زینب نبود، کتاب عاشورا، بدون نتیجه‏گیرى خاتمه مى‏یافت.
اگر زینب نبود، جلد دوم «دفترخون»، نگاشته نمى‏شد.
زینب، پیک انقلاب و پیام‏گزار خون شهدا بود.
زینب، اسیرى بود، آزادى‏بخش، که آزادى را، با اسارت خویش، براى ملّت به ارمغان آورد. و آزادى را از «اسارت» آزاد کرد.
پس از شهادت، مرحله دوم نهضت عاشورا به دوش زینب(س) و سجّاد(ع) و اسیران اهل‏بیت بود. این آزادگان، رسالت تفسیر خون و شهادت را به دوش گرفتند و درس «آزادى» در «اسارت» را به همه ی کربلاییان تاریخ آموختند.

 

 

 


عبّاس اسوه فرماندهان و الگوى پرچمداران است، در وفا و اخلاص، در ایمان و جهاد، در استقامت و پایمردى، در فتوّت و جوانمردى، در اطاعت از امام خویش، و در هر خصلت نیک و صفت ارزشمندى که کرامت یک انسان به آن بسته است.
آن سردار فداکار، با لبى تشنه، پا به فرات گذاشت، امّا جوانمردى و وفایش نگذاشت که او، آب بنوشد و «امام» و اهل‏بیت و کودکان، تشنه باشند، خود از آب ننوشید، و فرات را تشنه لبهاى خویش نهاد، و ... دست عطش فرات، دیگر هرگز به دامن وفاى عبّاس نرسید!
این ایثار را کجا مى‏توان یافت؟ این همه فداکارى مگر در واژه مى‏گنجد؟
دستان اباالفضل(ع) قلم شد، و این دستها، براى آزادگان جهان، عَلَم گشت.
عبّاس، علمدار کربلاست، و سقّاى لب تشنگان و تشنه شهادت و کشته راه«وفا».
آموزگار عشق و وفاست، و الهام‏بخش صبورى و ایثارگرى و بزرگوارى.



 

 


تربت کربلا، خاکى آمیخته با «خون خدا» ست.
شگفت نیست که خون، به خاک، اعتبار بخشد و شهادت، در زمین و در و دیوار، آبرو و قداست بیافریند و خاک کربلا، مهر نماز عارفان گردد و در سجاده، عطر شهادت از تربت حسین، به مشام عاشقان برسد و شفابخش دردها شود.
درس گرفتن از تربت و فرات، تنها در مکتب زیارت میّسر است و سخن خاک را با دل، تنها گوش حسینیان کربلایى مى‏شنود.
برداشتن کام نوزاد با تربت و آب فرات، چشاندن طعم جهاد و شهادت به فرزندان و آشنا ساختن ذائقه آنان به محبّت اهل‏بیت و فرهنگ عاشوراست.
تربت سید الشهدا، هم مسجود فرشتگان و ساجدان است،
هم الهام بخش حریت و شهامت،
و هم انتقال دهنده فرهنگ شهادت.
تسبیح تربت، قصیده‏اى صد بیتى است،
واژه‏هایش همه عاشورایى، که دانه‏هایش همراهِ ذاکر، ذکر مى‏گوید و عطر شهادت را مى‏پراکند.
کربلاییان با مضمون این قصیده مقدّس همنوایى مى‏کنند.
دانه‏هاى تسبیح تربت، گوهرهایى است که از خاک کوى عشق گرفته شده و از آن نورى تا ملکوت خدا متصاعد مى‏شود.
دلهاى دریایى، گوهرتربت را در ساحل عشق، با «اشک» شستشو مى‏دهند و از زمزم دیدگان برآن مى‏بارند.
این است رمز جلوه و جلاى همیشگى تربت حسین.

 


آفتاب در حجاب

 

رویت را مخراش!مویت را پریشان مکن زینب!مبادا که لب به نفرین بگشایی و زمین و زمان را به هم بریزی و کائنات را کن فیکون کنی!

ظهور اسب سیاه در آسمان صاف ، آتش گرفتن گونه های خورشید، بر پاشدن طوفانی عظیم به رنگ سرخ ....همه از سر این کلامی است که تو اراده کردی و بر زبان نیاوردی:

« کاش آسمان به زمین بیاید و کاش کوهها تکه تکه شوند و بر دامن بیابان ها فرو بریزند، کاش....»

اگر این «کاش» که بر دل تو می گذرد، بر زبان تو جاری شود، شیرازه ی جهان از هم میگسلد و ستون های آسمان فرو می ریزد.اگر تو بخواهی، خدا طومار زمین و آسمان را به هم میپیچد، اگر تو بگویی، زمین تمام اهلش را در خویش می بلعد، اگر تو نفرین کنی، خورشید جهان را شعله ور می کند و کوهها را در آتش خویش می گدازد.

اما مکن، مگو، مخواه زینب!

چون مرغ رگ بریده به دور خودت بچرخ، چون ماهی به خاک افتاده در تب و تاب بسوز، اما لب به نفرین باز مکن.

اتمام حجت بکن! فریاد بزن، بگو که: « ویحکم! اما فیکم مسلم؟!»

اما به آتش نفرینت دچارشان مکن!

گرز فریادت را بر سر عمر سعد بکوب که:« ننگ بر تو!پسر پیامبر را می کشند و تو نگاه می کنی؟»

بگذاراوگریه کند و روی از تو بگرداند و کلام تو را نشنیده بگیرد.

بگذار شمر بر سر یاران خود نعره بزند:« مادرانتان به عزایتان بنشینند! برای کشتن این مرد معطل چه هستید؟»

و همه ی آنها که پرهیز می کردند یا ملاحظه یا وحشت از کشتن حسین، به او حمله برند و هر کدام زخمی بر زخم های او بیفزایند.

بگذار زرعه بن شریک شمشیرش را از پشت بر شانه ی چپ حسینت فرود بیاورد و میان دست و پیکر او فاصله بیندازد.

بگذار آن دیگری که رویش را پوشانده است گردن حسین را به ضربه ی شمشیرش بشکافد.

بگذار سنان بن انس با نیزه ی بلندش حسین را به خاک بیندازد.

بگذار خولی بن یزید اصبحی، به قصد جدا کردن سر حسین از اسب فرود بیاید اما زانوانش از وحشت سست شود، به خاک بیفتد و عتاب و ناسزای شمر را تحمل کند. بگذار....نگاه کن! حسین به کجا می نگرد؟ رد نگاه او....آری به خیمه ها بر می گردد، وای...انگار این قوم پلید، قصد خیمه ها را کرده اند.

از اعماق جگر فریاد بزن:« حسین هنوز زنده است نامرد مردمان!»

اما نفرین نکن!

حسین خود از زمین خیز بر می دارد وتن مجروح را به دست یله می دهد و با صلابتی زخم خورده فریاد می کشد:« وای بر شما ای پیروان آل ابی سفیان! اگر دین ندارید و از قیامت نمی ترسید، لا اقل مرد باشید.»

این فریاد، دل ابن سعد را می لرزاند و نا خودآگاه فریاد می کشد:« دست بر دارید از خیمه ها»

و همه پا پس می کشند از خیمه ها و به حسین می پردازند.

حسین دوست دارد به تو بگوید:« خواهرم به خیمه بر گرد»

اما حنجره اش دیگر یاری نمی کند.

و تو دوست داری کلام نگفته اش را اطاعت کنی، اما زانوهایت دیگر تو را راه نمی برد.

می دانستی که کربلایی هست، می دانستی که عاشورایی خواهد آمد.

آمده بودی و مانده بودی برای همین روز.اما هرگز گمان نمی کردی که فاجعه تا بدین حد عظیم و شکننده باشد.

می دانستی که حسین به هر حال در آغوش خون خواهد خفت و بر محمل شهادت سفر خواهد کرد اما گمان نمی کردی که کشتن پسر پیامبر پس از گذشت چند سال از ظهور او این همه داو طلب داشته باشد.

شهادت ندیده نبودی.مادرت عصمت کبری و پدرت علی مرتضی و برادرت حسن مجتبی همه هنگام سفر رخت شهادت پوشیدند.

چشمت با زخم و ضربت و خون نا آشنا نبود.این همه را در پهلو و بازوی مادر، فرق سر پدر و طشت پیش روی برادر دیده بودی اما هرگز تصور نمی کردی که دامنه ی قصاوت تا این حد گسترده باشد.

تصور نمی کردی که بتوان پیکری بدان قداست را آنقدر تیر باران کرد که بلاتشبیه شکل خار پشت به خود بگیرد.

می دانستی که روزی سخت تر از روز اباعبدالله نیست. این را از پدرت، مادرت و از خود خدا شنیده بودی اما گمان میکردی که روز حسین ممکن است از روز فاطمه و روز علی، کمی سخت تر باشد یا خیلی سخت تر.اما در مخیله ات هم نمی گنجید که ممکن است جنایتی به این عظمت در عالم اتفاق بیفتد و هم چنان آسمان و زمین بر پا و پا برجا بماند.

به همین دلیل این سوال از دلت می گذرد که« چرا آسمان بر زمین نمی آید و چرا کوهها تکه تکه نمی شوند...»

مبادا که این سوال و حیرت، رنگ نفرین و نفرت به خود بگیرد.زینب! دنیا به آخر نرسیده است.به ابتدای خود هم باز نگشته است.اگر چه ملائک یک صدا مویه می کنند:« اتجعل فیها من یفسد فیها و یسفک الدما.»

و خدا به مهدی منتقم اشاره می کند و می گوید:« انی اعلم مالا تعلمون »

اما این رجعت به ابتدای عالم نیست. این بلند ترین نقطه ی تاریخ است. حساسترین مقطع آفرینش است. خط استوای خلقت است. حیات در این مقطع از زمان دوباره متولد می شود و تو نه فقط شاهد این خلق جدید بلکه قابله ی آنی.پس صبور باش و لب به شکوه و نفرین باز نکن! صبور باش وروی مخراش! صبور باش و گیسو-کار خلق- پریشان مکن!

بگذار شمر با دست و پای خونین از قتلگاه بیرون بیاید، سر برادرت را با افتخار بر سر دست بلند کند و به دست خولی بسپارد و زیر لب به او بگوبد:« یک لحظه نور چهره ی او و جمال صورت او آنچنان مرا به خود مشغول کرد که داشتم از کشتنش غافل میشدم. اما به خود آمدم و کار را تمام کردم. این سر! به امیر بگو که کار، کار من بوده است.»

بگذار این ندا در آسمان بپیچد که:« قتل الام ابن الامام » اما حرف از فروریختن آسمان مزن!

سجاد را ببین که چگونه مشت بر زمین می کوبد و هستی را به آرامش دعوت می کند.سجاد را ببین که چگونه بر سر کائنات فریاد می کشد که « این منم حجت خدا بر زمین » و با دستهای لرزانش تلاش می کند که ستون های آفرینش را استوار نگه دارد.

شکیبایی ات را از دست مده زینب!که آسمان بر صبر تو استوار ایستاده است! اینک این ملائکه اند که صف به صف پیش روی تو زانو زده اند و تو را به صبوری دعوت می کنند.

این تمامی پیامبران خداوندند که به تسلای دل مجروح تو آمده اند. جز اینجا و اکنون، زمین کی تمامی پیامبران را یک جا بر روی خویش دیده است؟

این صف اولیاست، تمام اولیا و این خود محمد(ص) است.این پیامبر خاتم است که در میانه ی معرکه ایستاده است، محاسنش را در دست گرفته است و اشک مثل باران بهاری بر روی گونه هایش فرو میریزد.

-یا جداه! یارسول الله! یا محمداه! این حسین توست که......

نگاه کن زینب این خداست که به تسلای تو آمده است.

-خدا! ببین که با فرزند پیامبرت چه می کنند! ببین که بر سر عزیز تو چه می آورند! ببین که نور چشم علی را....

نه.نه! شکوه نکن زینب! با خدا شکئه نکن! از خدا گلایه مکن! فقط سرت را روی شانه های آرام بخش خدا بگذار و های های گریه کن.

خودت را فقط به خدا یسپار و از او کمک بخواه. خودت را در آغوش گرم خدا گم کن و از خدا سیراب شو، اشباع شو، سر ریز شو.آنچنان که بتوانی دست زیر پیکر پاره پاره ی حسین بگیری و او را از زمین بلند کنی و به خدا بگویی:« خدا! این قربانی را از آل محمد قبول کن»

آفتاب در حجاب

سید مهدی شجاعی

پرتو یازدهم


« تذکره الاشقیا »

 اینم یه طنز که چون الان محرمه اگه خنده تون گرفت سعی کنید یا نخندید یا به ریش دشمنای امام حسین بخندید!

 

 

آن پرزیدنت زاده، آن بر قتال آماده، آن گاو چران بنگ، آن دیوانه ی جنگ، آن کلکسیون حرف های جفنگ، آن وارث چنگیز و تیمور لنگ، آن باجناق شیطان، آن تمثال پرنس جان، شوالیه ی همیشه زره پوش، سلطان الاشرار، جرج دبلیوبوش، رضی اله عن اعدائه، ازنوادر دوران بودی و دیوانه ی نام ونشان!

 

کنیت وی را ابا حرب بگفتندی، بدین سبب که در طول عمر خود، هفتاد و هفت جنگ عظیم به راه بینداختی و ازاو این حکمت در السنه مشهور است که بفرمودی:« من آدم کشتمی، پس هستمی!»

 

در اوصاف و کرامات وی ، آن قدر اجله تراجم نگاران، کتب و مقالات نوشتندی که ابر رایانه مایکروسافت ، از احصای تعداد آن عاجز همی گشت و نقل بفرمودندی که پس از مرگ وی تا هفتاد سال خزانه ی حمام های نیویورک را به سوزاندن آن کتب، گرم همی کردندی و باز تمامت  نیافت واین از غایت کرامات وی بودی.

 

باری، ولادت وی را در قریه بالا تگزاس کلا نام نبشتندی و ثقات اهل مکاشفه، به تواتر بفرمودندی که در وقت ولادت وی، ابلیس لعین از غایت شوق، صیحه ای بزد و پس از لختی بشکن بشکن و حرکات موزون، بگفتا: پس از رجم و هبوط از جنت، هیچ گاه بدین سان خوش به حالم نگشته بودی، مگر به ولادت این گوگول مگولی کاکل زری که حقا فرزند من است و خود، عهده دار تربیتش همی گردم.

 

گویند وی را سبب پرسیدند از شرکت در انتخابات ریاست جمهوری ولایات متحده، بگفتا: ما را که در همه عمر، میلی به دنیا و ما فیها نبود، تصمیم بر این رانده بودیم که بقیت سنوات حیات را به عزلت نشینی در کنج کلیسا ملیسایی به عبادات و ریاضات بگذرانیم که ناگاه، از غیب نغمه ای بشنیدیم که کسی خوش گیتار همی زدی و کیفمان کوک نمودی. پس از لختی درنگ به ما فرمودی:« جرجانا! چه بنشسته ای که سروری عالم تو را جوید و خلق از جن و انس، ندای وا جرج بوشاه! همی سر بدادندی!».

این ندا چو بشنیدمی، فی الفور، قطب الاشرار،عماد الفساق والفجار، صاحب جنگ اول خلیج فارس، شاه بابا جرج بوش اول را به ارسال پیکی، از ماوقع ملتفت کردمی و وی نیز بی درنگ خود را برساندی و بفرمودی:« فرزندا! هشیار باش که این راز بر احدی فاش ننمایی که من نیز به سنواتی چند پیش تر، این ندا بشنیدمی، ولی لب فرو بستمی و مثل بچه ی آدم رفتم رئیس جمهور شدم و رعیت و چاکر صاحب صدا که از ایادی اسرائیل بود، گشتم. تمت».

 

و مضبوط است در برخی تواریخ که شیخ، در زیرزمین کاخ سپید، خانقاهی دائر نموده بودی که اغلب اوقات اداری در آنجا بسر همی بردی به سماع و جذبات و الخ . و جمعی از مریدان و مریدات نیز وی را ملازم و ملاصق(!) دائمی بودندی که اشهر آنان، ظل الشیطان، مستر رامسفیلد ویه و مستر کالین پاول و ضعیفه ای سلیطه و بدنام از نوادگان قطام، رایس آغا نام همی بودندی!

 

گویند شیخ الاشرار را در عهد صباوت و شباب، الفتی عظیم بودی با جوانی عرب مرام، بن لادن نام که سالیان سال، رفیق خانه و گرمابه و استخر و کاباره ی هم بودندی.

روزی  به هنگام بازی بیلیارد، نزاعی سخت و کدورتی تخت، فیما بین شان حاصل همی گشت و خط و نشانی بر هم کشیدند اساسی تا بر هر کدام میسر گشت، دیگری را سر زیرآب همی کند و این شد که برج های دو قلوی نیویورک، به لمح بصری، نسیا منسیا بگشتندی و ولایت افغانستان نیز، ویرانستان!

 

تالیفات و تصنیفات بسیاری به قطب، منسوب است که از جمله ی آن:« اس المقال فی بدایه التهاجم و القتال» و کتاب گران سنگ « شرح المرام فی القتال مع بن لادن و الصدام» و رساله ی شریفه « کشتار نامه» را همی توان بر شمرد!

 

باری، وفات وی را در سنه ی یک هزار و سیصد و هشتاد و پنج خورشیدی نقل بکردندی که پس از ناکام ماندن از شکست دادن ایرانستان در پرونده ی هسته ای، نعره ای کشیدی و خرقه تهی نموده، فی الفور و بی حساب و کتاب، به اسفل السافلین پر کشیدی!

 

     جدید الدین بقال بابلی

(برگرفته ازمجله ی دیدارآشنا)