کجا روم که ببینم تورا؟ ......نمیدانم.
میترسم ساعت عمرم از کار بیفتد.آخر ثانیه هایش کوتاهترشده است.
وقت ندارم!!! باید بدوم .
از هرچه هست و نیست میگذرم تا بتوانم به مرز بندگی ات برسم.
افق پروانگی ام نزدیک خواهد بود .
شب نومیدی هایم غروب خواهد کرد و
دریای عشقم به شیرینی لبخند شقایق خواهد شد.
صحرای خشم و کینه ی وجودم را دشت سرسبز محبت خواهم کرد.
خارزار غرورم کم کم گلستان شعور و تواضع می گردد.
به تو امید دارم! فقط به تو!
عرق سرد گناه را از پیشانی ام میزدایم.
تو کمکم میکنی.خودت به من قول داده ای! مگر نه اینچنین است؟
باور کن که شعله خواهم شد،خاکستر خواهم شد ودود خواهم شد،
اگر رهایم کنی!
اما خاک خواهم شد.گیاه خواهم شد وگل خواهم داد،
اگر همراهم باشی!
آستان سبزت اگرچه جایی برای قدمهای خسته ی این مسافر غریب گنهکار درد هجران کشیده ندارد ،
اما کبوتر میشوم و بر آسمانش پرواز میکنم.
اگر رخصت دهی!
حیف که باید بدوم تا برسم چون اینجا کویر است وگرنه میماندم و تا ابد می اندیشیدم.
به همه چیز فکر می کردم.به خلقتم. به این دنیایم. به آن دنیایم.
میکوبم، تا برویم بگشایی در قرب ات را!
میخوانمت، تا بمن بدهی هر آنچه خوبانت را بدان انعام کرده ای!
راستی! کجا روم که ببینم تورا؟ .......نمیدانم.