شیرین !من بمان!
سلام بچه ها.این دفعه یه داستان از کتاب سانتا ماریا(نوشته ی سید مهدی شجاعی) براتون انتخاب کردم.
طولانیه ولی اگه تا تهش بخونین کلی دلتون میسوزه اولش ولی بعدش کلی ذوق میکنین.
نا امنی ! نا امنی ! نا امنی !
هر جاکه پا می گذاری اول به چشمهایت خیره می شوند و بعد قد و بالایت را بر انداز می کنند و سپس آشکارا فکر میکنن که چگونه می توانند دست به سوی هستی ات دراز کنند.
انگار نه آدم، که لقمه ای هستی که در زمین راه میروی.انگار وسیله ای هستی که باید بی چون و چرا لذت دیگران را تامین کنی.
*****************
عکس جواد را گذاشتم یک طرف و شیشه ی قرصها را طرف دیگر.
گفتم :« جواد! این طوری نمیشود. تا به حال هم اگر می شده، دیگر نمیشود. به ستوه آمده ام از این همه فشار!
از این زندگی غمبار! ازین مردم نا بهنجار! به ستوه آمده ام ازین دیده های دریده! ازین دلهای دریده تر و ازین دهانهای بی باک!
تو اگر واقعا شهیدی، نمی توانی شانه از زیر بار مسئولیت زن و بچه ات خالی کنی.
رفته ای آنطرف داری صفایت را می کنی و مرا با دو بچه گذاشته ای به امان خدا. کی عدالت خدا چنین حکمی کرده است؟ کفر است، باشد.
خدا خودش می داند که من جز او هیچ کس را ندارم و به هیچ قیمتی هم حاضر به از دست دادنش نیستم.
ولی از مخلوقات خدا تا بخواهی گله مندم، متنفرم، منزجرم.
دیشب به خدا گفتم، تو که میخواستی این مردم را نشانم بدهی، کاش جواد و همسفرانش را نشانم نمیدادی، کاش یا ان روزگار را نمیدیدم یا این روز گار را!
بد روزگاری شده است جواد! کسی آب بی طمع دست کسی نمیدهد.آب گفتم: یادم آمد که آب نیاورده ام برای خوردن اینهمه قرص.»
بلند شدم.همینطور که با جواد حرف میزدم، رفتم سراغ آب.به ذهنم آمد که قرص در آب شیر بهتر حل میشود تا آب سرد یخچال.به خصوص اینهمه قرص که باید آنقدر حل شود که هر چه سریعتر کار را یکسره کند.
- تو هم اگر جای من بودی، جواد! همین کار را میکردی.شهادت به مراتب آسانتر است ازین زندگی خفت بار.
شهادت یک بریدن میخواهد از همه چیزو...بعد پیوستن.و من مدتهاست که از همه چیز بریده ام.فقط مانده است پیوستن که خودم دارم مقدماتش را فراهم میکنم.
شیشه ی قرص ها را داخل لیوان آب خالی کردم و شروع کردم به هم زدن.
فرق کار من با شهادت اینست که شهادت دعوتنامه میخواهد ولی من سر خود می آیم.شهادت گذرنامه میخواهد و من......ندارم جواد! من فقط شناسنامه ام را پاره میکنم.دارم پناهنده میشوم. پناهنده ی غیررسمی که به گذرنامه و ویزا فکر نمیکند....
این طوری نگاه نکن جواد! پوزخند هم نزن! می دانم که خودکشی زشت ترین کار عالم است. اما زشتتر و تحمل ناپذیرتر، ادامه ی این زندگی است.
تو خودت که شاهد این زندگی بودی، می دیدی تحمل برای من شده بود عادت.دیدن و شنیدن حرفها و حدیثها و نگاهها و برخوردهای کثیف و ناهنجار.
عادت به تحمل نه به معنای عادی شدن اینها، بلکه به معنای پرهیز از مواجهه با اینها.به معنای کناره گیری از زندگی و صرفنظر کردن از همه ی چیزهایی که در شرایط عادی ، ضرورت محسوب می شود.
وقتی با مالیدن یک کرم ساده و معمولی به صورتت برای رفع خشکی، از سوی نزدیکترین آدمها مورد سوال قرار میگیری که : شما چرا؟ شما برای چی؟ شما برای کی؟ ترجیح میدهی که از اصل و فرم ماجرا صرفنظر کنی و با همه چز همانطور که هست بسازی.این را می گویم عادت به تحمل.
ازین مساله ی کوچک بگیر تا کارهای بزرگتری که گردن آدمهای کوچک و بزرگ است، آدمهایی که تا باجشان را نستانند، کار را از زیر دستشان عبور نمیدهند.
تو را به جایی میرسانند که برای اینکه بتوانی خودت را حفظ کنی، از همه چیز میگذری.از جواز شهرداری و شکایت دادگاه تا وام ضروری و حتی حقوق طبیعی و عادی.
همه ی اینها رو پذیرفتم، از کار دوست داشتنی ام در بیمارستان دست کشیدم و سوزن به تخم چشمم زدم تا حفظ کردنی هایم را حفظ کنم.ولی حالا احساس میکنم که دیگر نمی شود.
احساس میکنم ادامه ی این وضعیت ممکن نیست و مرگ، شریفتر از این زندگی است.
دیشب برادرت اینجا بود.آمده بود که به من و بچه های برادرش سر بزند. به او گفتم که کجا بودی این همه وقت.ولی نگفتم کجا بودی آنهمه وقت که جواد می جنگید. حرمت گذاشتم، احترام کردم و به خاطر وصله ی تو بودن - اگر چه نا چسب –دم بر نیاوردم.موقع رفتن، دریده در چشمهایم نگاه کرد و گفت:« کاری، نیازی اگر باشد در خدمتم.»
قاطع گفتم:« هیچ نیازی نیست، متشکرم.»
نرفت. ایستاد و ادامه داد:« زن به این جوانی چگونه میتواند هیچ نیازی نداشته باشد؟!» تو بودی چه می کردی؟
من هم همان کار را کردم؛ تف! و بعد در را محکم پشت سرش به هم زدم و تا خود صبح گریه کردم.
صبح زودتر از همیشه بچه ها را روانه ی مدرسه کردم و در مقابل نگاههای سوال آمیزشان گفتم که میخواهم بروم پیش پدرتان.
بازم شروع کردند به سوال که: جمعه ها می رفتیم، با هم میرفتیم.چرا حالا؟ چرا تنهایی؟
گفتم:« دلم گرفته و جز پیش پدرتان آرام نمیگیرد.»
آرام شدند طفلکی ها و رفتند و من هنوز مشکلترین تصور برایم همین است که از راه برسند، کلید را در قفل در بچرخانند ، در را باز کنند و با جنازه ی بی جان مادرشان مواجه شوند.
تصور سختی است.اما از آن سخت تر، ادامه ی همین زندگی است.
قرصها کاملا در آب حل شدند و رنگ لیوان را تیره کردند، با رسوبی سفید در ته لیوان. لیوان را برداشتم و لاجرعه سر کشیدم.شهادتین را گفتم و در انتظار آمدن مرگ در بستر دراز کشیدم.تصورم این بود که ابتدا باید سرم سنگین بشود ، چشمهایم سیاهی برود و بعد در خوابی عمیق، پایم را از این طرف مرز بگذارم آنطرف؛ در نهایت آرامش.
برای همین هم این نوع مرگ را انتخاب کرده بودم.
میخواستم خیلی زشت نباشد، دست و پا زدن نداشته باشد و راه برگشتش هم بسته باشد.
سرم سنگین شد، چشمهایم سیاهی رفت اما به خواب نرفتم.
از لای پلکهای نیمه بازم جواد را دیدم که وارد اتاق شد.چشمهایم را کاملا باز کردم و مبهوت خیره اش سدم.تعجبم اصلا ازین نبود که جوادی که رفته ، چطور توانسته بازگردد؛ چون خودم هم قرار رفتن داشتم و طبیعتا باید جواد را میدیدم.اما، هنوز بستری که بر آن خوابیده بودم، در و دیوار و پنجره ی اتاق ، لیوان و پارچ آب و جایخی بلور، همه چیز سر جای خود بود، پس من هنوز نرفته بودم، در این دنیا بودم و تعجبم از این بود که جواد چطور توانسته بیاید اینطرف؟ قفل بسته ی در را چگونه باز کرده است؟
گفتم:« جواد! چطور آمدی اینطرف؟»
گفت:« برای شما اینطرف و آنطرف دارد.نه برای ما که از بالا نگاه میکنیم.»
گفتم:« آمده ای که مرا ببری؟»
گفت:« نه.آمده ام که تو را بگذارم.»
ناگهان برآشفته فریاد کشیدم:« جواد! من حوصله ی این شوخی ها را ندارم.من که از همه بریده ام.کاری نکن که از تو هم قطع امید کنم.»
اخمهایش را در هم کشید.از جایش بلند شد و گفت:«پیداست یک ذره هم برای آبرو و حیثیت من ارزش قائل نیستی.»
نیم خیز شدم.برای نگهداشتن او، که نتوانستم.گفتم:« این ماجرا چه ربطی به آبروی تو دارد؟ من اینهمه وقت خودم را به خواری کشیده ام که آبروی تو را نگه دارم.این دستمزد من است؟»
ظرف خالی یخ را از گوشه ی اتاق آورد و دوزانو کنارم نشست.گفت:« شیرین! امروز پیش بچه ها سر افکنده ام کردی. آبرو و حیثیتم را به باد دادی. من همه ی این سال ها به تو مباهات میکردم و به صبوری و استقامت تو فخر میفروختم.کاش در تمام این مدت میتوانستم جای خالی ات را پیش خودم نشانت دهم.
کاش آنشب که بچه های گرسنه ی مان را با قصه خواب کردی و خودت گرسنه تر سر به بالین گذاشتی، میتوانستم جلو افتادن تو را از خودم و جایگاه برتر تو را نشانت دهم؛ تا ببینی تناسبهای دم و دستگاه خدا چگونه است. تا ببینی که مرتبه ها و مقامهایی در اینجا هست که حتی با شهادت هم نمیشود به آن دست یافت.اما با کارهایی ازین دست، میشود.»
گفتم:« جواد! هیچ روزنه ی امیدی وجود ندارد»
گفت:« اگر چشمهایت را درست باز کنی تماما روزنه میبینی.به اندازه ی تمامی آدمهای روی زمین به سوی خدا روزنه وجود دارد.روزنه نه، راه و شاهراه. اما اگر به دنبال روزنه ای به خلق میگردی، نگرد! به بن بست میرسی.»
گفتم:« تا کی میشود این وضع را تحمل کرد؟»
گفت:« چشم به هم بزنی تمام شده است.کاش میشد زمان را از بالا ببینی.از اینجا که نگاه کنی، یک عمر تمام، یک روز تمام به حساب نمی آید. واقعا نمی ارزد که این نصفه روز را در ازای یک صفای ماندگار تحمل کنی؟»
سکوت کردم.و او ظرف خالی یخ را پیش رویم گذاشت و دستش را به سوی دهان من پیش آورد.من نا خودآگاه
دهانم را باز کردم و او انگشتش را که به شاخه ی نوری می مانست در گلویم فرو برد و من همه ی آنچه خورده بودم ، بالا آوردم و داخل ظرف رختم.
مثل فراغت از یک زایمان ، سبک شدم.به تبسم شیرین جواد خندیدم و در حالی که چشمهایم را از خستگی بر هم می گذاشتم گفتم:« کار خودت را کردی جواد! ماندگارم کردی.»
جواد دو دستش را آرام بر روی پلک ها و گونه هایم کشید، ترشحات آب را از اطراف دهانم سترد و زیر لب زمزمه کرد:
- بمان! شیرین من بمان!
وقتی به خودم آمدم دیدم که جواد ظرف را خالی کرده است، اتاق را مرتب کرده و رفته است.تازه رفته است. تکان خوردن کلید پشت در نشان میداد که تازه رفته است. شاید اگر در را آرامتر به هم میزد، من به این زودی ها هشیار نمیشدم.