دریا اگر باشد دلت .......

صفحه خانگی پارسی یار درباره

آفتاب در حجاب

 

رویت را مخراش!مویت را پریشان مکن زینب!مبادا که لب به نفرین بگشایی و زمین و زمان را به هم بریزی و کائنات را کن فیکون کنی!

ظهور اسب سیاه در آسمان صاف ، آتش گرفتن گونه های خورشید، بر پاشدن طوفانی عظیم به رنگ سرخ ....همه از سر این کلامی است که تو اراده کردی و بر زبان نیاوردی:

« کاش آسمان به زمین بیاید و کاش کوهها تکه تکه شوند و بر دامن بیابان ها فرو بریزند، کاش....»

اگر این «کاش» که بر دل تو می گذرد، بر زبان تو جاری شود، شیرازه ی جهان از هم میگسلد و ستون های آسمان فرو می ریزد.اگر تو بخواهی، خدا طومار زمین و آسمان را به هم میپیچد، اگر تو بگویی، زمین تمام اهلش را در خویش می بلعد، اگر تو نفرین کنی، خورشید جهان را شعله ور می کند و کوهها را در آتش خویش می گدازد.

اما مکن، مگو، مخواه زینب!

چون مرغ رگ بریده به دور خودت بچرخ، چون ماهی به خاک افتاده در تب و تاب بسوز، اما لب به نفرین باز مکن.

اتمام حجت بکن! فریاد بزن، بگو که: « ویحکم! اما فیکم مسلم؟!»

اما به آتش نفرینت دچارشان مکن!

گرز فریادت را بر سر عمر سعد بکوب که:« ننگ بر تو!پسر پیامبر را می کشند و تو نگاه می کنی؟»

بگذاراوگریه کند و روی از تو بگرداند و کلام تو را نشنیده بگیرد.

بگذار شمر بر سر یاران خود نعره بزند:« مادرانتان به عزایتان بنشینند! برای کشتن این مرد معطل چه هستید؟»

و همه ی آنها که پرهیز می کردند یا ملاحظه یا وحشت از کشتن حسین، به او حمله برند و هر کدام زخمی بر زخم های او بیفزایند.

بگذار زرعه بن شریک شمشیرش را از پشت بر شانه ی چپ حسینت فرود بیاورد و میان دست و پیکر او فاصله بیندازد.

بگذار آن دیگری که رویش را پوشانده است گردن حسین را به ضربه ی شمشیرش بشکافد.

بگذار سنان بن انس با نیزه ی بلندش حسین را به خاک بیندازد.

بگذار خولی بن یزید اصبحی، به قصد جدا کردن سر حسین از اسب فرود بیاید اما زانوانش از وحشت سست شود، به خاک بیفتد و عتاب و ناسزای شمر را تحمل کند. بگذار....نگاه کن! حسین به کجا می نگرد؟ رد نگاه او....آری به خیمه ها بر می گردد، وای...انگار این قوم پلید، قصد خیمه ها را کرده اند.

از اعماق جگر فریاد بزن:« حسین هنوز زنده است نامرد مردمان!»

اما نفرین نکن!

حسین خود از زمین خیز بر می دارد وتن مجروح را به دست یله می دهد و با صلابتی زخم خورده فریاد می کشد:« وای بر شما ای پیروان آل ابی سفیان! اگر دین ندارید و از قیامت نمی ترسید، لا اقل مرد باشید.»

این فریاد، دل ابن سعد را می لرزاند و نا خودآگاه فریاد می کشد:« دست بر دارید از خیمه ها»

و همه پا پس می کشند از خیمه ها و به حسین می پردازند.

حسین دوست دارد به تو بگوید:« خواهرم به خیمه بر گرد»

اما حنجره اش دیگر یاری نمی کند.

و تو دوست داری کلام نگفته اش را اطاعت کنی، اما زانوهایت دیگر تو را راه نمی برد.

می دانستی که کربلایی هست، می دانستی که عاشورایی خواهد آمد.

آمده بودی و مانده بودی برای همین روز.اما هرگز گمان نمی کردی که فاجعه تا بدین حد عظیم و شکننده باشد.

می دانستی که حسین به هر حال در آغوش خون خواهد خفت و بر محمل شهادت سفر خواهد کرد اما گمان نمی کردی که کشتن پسر پیامبر پس از گذشت چند سال از ظهور او این همه داو طلب داشته باشد.

شهادت ندیده نبودی.مادرت عصمت کبری و پدرت علی مرتضی و برادرت حسن مجتبی همه هنگام سفر رخت شهادت پوشیدند.

چشمت با زخم و ضربت و خون نا آشنا نبود.این همه را در پهلو و بازوی مادر، فرق سر پدر و طشت پیش روی برادر دیده بودی اما هرگز تصور نمی کردی که دامنه ی قصاوت تا این حد گسترده باشد.

تصور نمی کردی که بتوان پیکری بدان قداست را آنقدر تیر باران کرد که بلاتشبیه شکل خار پشت به خود بگیرد.

می دانستی که روزی سخت تر از روز اباعبدالله نیست. این را از پدرت، مادرت و از خود خدا شنیده بودی اما گمان میکردی که روز حسین ممکن است از روز فاطمه و روز علی، کمی سخت تر باشد یا خیلی سخت تر.اما در مخیله ات هم نمی گنجید که ممکن است جنایتی به این عظمت در عالم اتفاق بیفتد و هم چنان آسمان و زمین بر پا و پا برجا بماند.

به همین دلیل این سوال از دلت می گذرد که« چرا آسمان بر زمین نمی آید و چرا کوهها تکه تکه نمی شوند...»

مبادا که این سوال و حیرت، رنگ نفرین و نفرت به خود بگیرد.زینب! دنیا به آخر نرسیده است.به ابتدای خود هم باز نگشته است.اگر چه ملائک یک صدا مویه می کنند:« اتجعل فیها من یفسد فیها و یسفک الدما.»

و خدا به مهدی منتقم اشاره می کند و می گوید:« انی اعلم مالا تعلمون »

اما این رجعت به ابتدای عالم نیست. این بلند ترین نقطه ی تاریخ است. حساسترین مقطع آفرینش است. خط استوای خلقت است. حیات در این مقطع از زمان دوباره متولد می شود و تو نه فقط شاهد این خلق جدید بلکه قابله ی آنی.پس صبور باش و لب به شکوه و نفرین باز نکن! صبور باش وروی مخراش! صبور باش و گیسو-کار خلق- پریشان مکن!

بگذار شمر با دست و پای خونین از قتلگاه بیرون بیاید، سر برادرت را با افتخار بر سر دست بلند کند و به دست خولی بسپارد و زیر لب به او بگوبد:« یک لحظه نور چهره ی او و جمال صورت او آنچنان مرا به خود مشغول کرد که داشتم از کشتنش غافل میشدم. اما به خود آمدم و کار را تمام کردم. این سر! به امیر بگو که کار، کار من بوده است.»

بگذار این ندا در آسمان بپیچد که:« قتل الام ابن الامام » اما حرف از فروریختن آسمان مزن!

سجاد را ببین که چگونه مشت بر زمین می کوبد و هستی را به آرامش دعوت می کند.سجاد را ببین که چگونه بر سر کائنات فریاد می کشد که « این منم حجت خدا بر زمین » و با دستهای لرزانش تلاش می کند که ستون های آفرینش را استوار نگه دارد.

شکیبایی ات را از دست مده زینب!که آسمان بر صبر تو استوار ایستاده است! اینک این ملائکه اند که صف به صف پیش روی تو زانو زده اند و تو را به صبوری دعوت می کنند.

این تمامی پیامبران خداوندند که به تسلای دل مجروح تو آمده اند. جز اینجا و اکنون، زمین کی تمامی پیامبران را یک جا بر روی خویش دیده است؟

این صف اولیاست، تمام اولیا و این خود محمد(ص) است.این پیامبر خاتم است که در میانه ی معرکه ایستاده است، محاسنش را در دست گرفته است و اشک مثل باران بهاری بر روی گونه هایش فرو میریزد.

-یا جداه! یارسول الله! یا محمداه! این حسین توست که......

نگاه کن زینب این خداست که به تسلای تو آمده است.

-خدا! ببین که با فرزند پیامبرت چه می کنند! ببین که بر سر عزیز تو چه می آورند! ببین که نور چشم علی را....

نه.نه! شکوه نکن زینب! با خدا شکئه نکن! از خدا گلایه مکن! فقط سرت را روی شانه های آرام بخش خدا بگذار و های های گریه کن.

خودت را فقط به خدا یسپار و از او کمک بخواه. خودت را در آغوش گرم خدا گم کن و از خدا سیراب شو، اشباع شو، سر ریز شو.آنچنان که بتوانی دست زیر پیکر پاره پاره ی حسین بگیری و او را از زمین بلند کنی و به خدا بگویی:« خدا! این قربانی را از آل محمد قبول کن»

آفتاب در حجاب

سید مهدی شجاعی

پرتو یازدهم


« تذکره الاشقیا »

 اینم یه طنز که چون الان محرمه اگه خنده تون گرفت سعی کنید یا نخندید یا به ریش دشمنای امام حسین بخندید!

 

 

آن پرزیدنت زاده، آن بر قتال آماده، آن گاو چران بنگ، آن دیوانه ی جنگ، آن کلکسیون حرف های جفنگ، آن وارث چنگیز و تیمور لنگ، آن باجناق شیطان، آن تمثال پرنس جان، شوالیه ی همیشه زره پوش، سلطان الاشرار، جرج دبلیوبوش، رضی اله عن اعدائه، ازنوادر دوران بودی و دیوانه ی نام ونشان!

 

کنیت وی را ابا حرب بگفتندی، بدین سبب که در طول عمر خود، هفتاد و هفت جنگ عظیم به راه بینداختی و ازاو این حکمت در السنه مشهور است که بفرمودی:« من آدم کشتمی، پس هستمی!»

 

در اوصاف و کرامات وی ، آن قدر اجله تراجم نگاران، کتب و مقالات نوشتندی که ابر رایانه مایکروسافت ، از احصای تعداد آن عاجز همی گشت و نقل بفرمودندی که پس از مرگ وی تا هفتاد سال خزانه ی حمام های نیویورک را به سوزاندن آن کتب، گرم همی کردندی و باز تمامت  نیافت واین از غایت کرامات وی بودی.

 

باری، ولادت وی را در قریه بالا تگزاس کلا نام نبشتندی و ثقات اهل مکاشفه، به تواتر بفرمودندی که در وقت ولادت وی، ابلیس لعین از غایت شوق، صیحه ای بزد و پس از لختی بشکن بشکن و حرکات موزون، بگفتا: پس از رجم و هبوط از جنت، هیچ گاه بدین سان خوش به حالم نگشته بودی، مگر به ولادت این گوگول مگولی کاکل زری که حقا فرزند من است و خود، عهده دار تربیتش همی گردم.

 

گویند وی را سبب پرسیدند از شرکت در انتخابات ریاست جمهوری ولایات متحده، بگفتا: ما را که در همه عمر، میلی به دنیا و ما فیها نبود، تصمیم بر این رانده بودیم که بقیت سنوات حیات را به عزلت نشینی در کنج کلیسا ملیسایی به عبادات و ریاضات بگذرانیم که ناگاه، از غیب نغمه ای بشنیدیم که کسی خوش گیتار همی زدی و کیفمان کوک نمودی. پس از لختی درنگ به ما فرمودی:« جرجانا! چه بنشسته ای که سروری عالم تو را جوید و خلق از جن و انس، ندای وا جرج بوشاه! همی سر بدادندی!».

این ندا چو بشنیدمی، فی الفور، قطب الاشرار،عماد الفساق والفجار، صاحب جنگ اول خلیج فارس، شاه بابا جرج بوش اول را به ارسال پیکی، از ماوقع ملتفت کردمی و وی نیز بی درنگ خود را برساندی و بفرمودی:« فرزندا! هشیار باش که این راز بر احدی فاش ننمایی که من نیز به سنواتی چند پیش تر، این ندا بشنیدمی، ولی لب فرو بستمی و مثل بچه ی آدم رفتم رئیس جمهور شدم و رعیت و چاکر صاحب صدا که از ایادی اسرائیل بود، گشتم. تمت».

 

و مضبوط است در برخی تواریخ که شیخ، در زیرزمین کاخ سپید، خانقاهی دائر نموده بودی که اغلب اوقات اداری در آنجا بسر همی بردی به سماع و جذبات و الخ . و جمعی از مریدان و مریدات نیز وی را ملازم و ملاصق(!) دائمی بودندی که اشهر آنان، ظل الشیطان، مستر رامسفیلد ویه و مستر کالین پاول و ضعیفه ای سلیطه و بدنام از نوادگان قطام، رایس آغا نام همی بودندی!

 

گویند شیخ الاشرار را در عهد صباوت و شباب، الفتی عظیم بودی با جوانی عرب مرام، بن لادن نام که سالیان سال، رفیق خانه و گرمابه و استخر و کاباره ی هم بودندی.

روزی  به هنگام بازی بیلیارد، نزاعی سخت و کدورتی تخت، فیما بین شان حاصل همی گشت و خط و نشانی بر هم کشیدند اساسی تا بر هر کدام میسر گشت، دیگری را سر زیرآب همی کند و این شد که برج های دو قلوی نیویورک، به لمح بصری، نسیا منسیا بگشتندی و ولایت افغانستان نیز، ویرانستان!

 

تالیفات و تصنیفات بسیاری به قطب، منسوب است که از جمله ی آن:« اس المقال فی بدایه التهاجم و القتال» و کتاب گران سنگ « شرح المرام فی القتال مع بن لادن و الصدام» و رساله ی شریفه « کشتار نامه» را همی توان بر شمرد!

 

باری، وفات وی را در سنه ی یک هزار و سیصد و هشتاد و پنج خورشیدی نقل بکردندی که پس از ناکام ماندن از شکست دادن ایرانستان در پرونده ی هسته ای، نعره ای کشیدی و خرقه تهی نموده، فی الفور و بی حساب و کتاب، به اسفل السافلین پر کشیدی!

 

     جدید الدین بقال بابلی

(برگرفته ازمجله ی دیدارآشنا)

 


ساقی

سلام به همه ی کسایی که میان و به وبلاگ من سر میزنن.(البته تعداد این افراد را میتوان با انگشت های دست شمرد، بلکه هم کمتر).

محرم هم شروع شد ولی من هنوز هم که هنوزه گیجم.

اصلا باورم نمیشه که لیاقت دارم امسال هم تو روضه ی ابا عبدالله الحسین شرکت کنم.اصلا ها. خب بی حرف پیش دلم می خواد امسال از همه ی سالها بیشتر برم روضه و از امام حسین بخوام که از خدا برام طلب توفیق عبادت بیشتری کنند. 

اینم یه شعر از آقای قاسم رفیعا تقدیم به همه ی دوستداران اهل بیت:

 

رد پا

مشک در گوشه ای رها مانده است

اشک در چشم کربلا مانده است

پشته در پشته آتش و خون است

پشته از کشته ها به چا مانده است

این طرف ماه و آن طرف خورشید

سر جدا مانده، تن جدا مانده است

می رود کهکشان بر آن نیزه

آسمانی به زیر پا مانده است

قرن ها طی شد است و می جوشد

انتظاری که در صدا مانده است

تا  قیام قیامت موعود

رد پا، ردپا به جا مانده است

 


اصفهان و اصفهانی زاده!

   سلام

ایندفعه واستون از کتاب اصفهانی های شوخ و حاضر جواب در مورد زادگاهم مطلب می نویسم.امیدوارم بخونید و خوشتون بیاد:

 

اصفهان در روزگاران پیشین از شهرهای آباد و پرجمعیت ایران و پایتخت سلسله ی صفویه بوده و اینک نیز با داشتن آثار تاریخی بسیار و مردم باهوش و زیرک وصنایع دستی فراوان و جالب و زمین های کشاورزی وسیع،  از نقاط دیدنی و شهرهای بزرگ و معروف و در عین حال آباد کشور می باشد.

شادروان سید محمد علی جمال زاده خالق کتاب «یکی بود یکی نبود» و نویسنده ی معروف ایرانی که دارای آثار بسیاری در زبان پارسی است، ذاتا اصفهانی و متولد خاک پاک اصفهان بود.

این نویسنده ی خوش قریحه و با ذوق در کتاب «سر و ته یک کرباس» خود، در وصف شهر اصفهان و اصفهانی ها مطالب جالب و مفصلی دارد که من الان براتون نقل می کنم:

 

 

اصفهان و اصفهانی زاده

 

در وصف شهر اصفهان همین بس که آن را «نصف جهان» خوانده اند و در توصیف مردم آن همین قدر کافی است که به حکم قناعت پیشگی، که خصلت ممتاز آنان است در حق شهری که به راستی به صد جهان می ارزد به نصف جهان قانع گردیده اند.

حافظ که اصلیتا اصفهانی است هر چند زنده رود را آب حیات خوانده، شیراز خودشان را به از اصفهان ما دانسته اند.

البته وطن دوستی عیب نیست و ما نیز در مقام رفیع او جز اینکه بگوییم آفرین بر نظر پاک و خطا پوشش باد چاره ای نداریم.

خوشبختانه حقیقت شناسان و صاحب دلان با انصاف دیگر را در باره ی اصفهان مینو نشان ما نظر دیگر است. جمال الدین عبدالرزاق حتی در باب خاک آن فرموده:

«خرد پی توتیا خاک سپاهان برد.»

و ناصر خسرو در باره ی سنگ آن گفته:

«که دانست کافزون شود روشنایی                             

به چشم اندر از سنگ کوه سپاهان»

بزرگان دیگر نیز که با اصفهان آشنایی و سر کاری داشته اند هر یک در مدح و ستایش کلامی آورده که ورد زبان هاست.یکی گفته:

که گوید اصفهان نصف جهان است                           

 جهانی گر بود آن اصفهان است

یکی دیگر سراییده:

اصفهان نیمی از جهان گفتند                                   

 نیمی از وصف اصفهان گفتند

و دیگری فرموده:

صفاهان معنی لفظ جهان است                                

جهان لفظ است و معنی اصفهان است

شاعردیگری که دلباخته حسن طبیعت بوده جان کلام را در این دو بیت کوتاه آورده است:

لب زنده رود و نسیم بهار                                              

 لب دلستان و می خوش گوار

 

ز دل بیخ انده چنان بر کند                                              

  که بیخ ستم خنجر شهریار

و خاقانی از آن راه دور و دراز پیغام میفرستد که:

نکهت حور است یا هوای صفاهان                               

جبهت حور است یا لقای صفاهان

 

دست خضر چون نیافت چشمه دو باره                          

کرد تیمم به خاک پاک صفاهان

 

دیده ی خورشید چشم درد همی داشت                            

از حسد خاک سرمه زای صفاهان

ادامه مطلب...